خودم را نبخشیده ام هنوز ؛
در همان خیابان شلوغی که شب بود و از کنار خواهش های نگاه معصوم دختر گلفروشی عبور کردم و حتی شاخه گلی نخواستم !
بغض خسته ی نگاهش در گلویم جا مانده و هنوز دارم به او فکر می کنم ؛
نکند نا امید شده باشد ! نکند گذارش به نامردی افتاده و نکند به حکم ناچاری و دست هایی خالی ، نجابت چشمانش را گرفته باشند !
که شب بود و هوای حوصله ابری ...
که شب بود و چشم ها کور ، گوش ها کر و احساس ها خاموش ...
تقصیر ماست اگر شغل ها مقدس نمی مانند ،
اگر حتی گلفروشی در حاشیه ی این شهر ؛ تن فروش می شود و دست فروشی ؛ مواد فروش ...
اگر آدم ها از تنها راه درستی که برای درمان دردهایشان سراغ داشته اند ، بر می گردند ،
ما داریم با بی تفاوتی مان ، آدم ها را از خوب بودنشان نا امید می کنیم و به درماندگی و استیصال می کشانیم .
باید برگردم ؛
باید دختر گلفروش را پیدا کنم ، تمام گل هایش را از او بخرم و میان آدم های غمگین شهر ، پخش کنم ...
شاید درد زیادی از او دوا نکردم ، اما لا اقل از خوب ماندن ، ناامیدش نخواهم کرد ...
من نمی گذارم نجابت های این شهر ، بمیرد ،
نمی گذارم ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
...